دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۶

بمب گوگلی

بمب گوگلی برای دفاع از هويت ايرانی مولانا

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

همه زندگي ام شده دل خوشي به خاطره هاي گذشته. نمي دانم وقايع اخير روزي به خاطره خوشي در آينده تبديل خواهد شد يا نه

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

تا حالا به عمق دوستي امان پي نبرده بودم، گويي جلويم نشسته بود و با من حرف مي زد. مثل سابق صريح و شفاف صحبت مي كرد و چه حرف ها و درد و دل ها كه نكرد و نگفت. به ياد روزهاي كه با هم به شب مي رسانديم و شب هايي كه بر اثر كوچكترين اتفاقي پاشنه در اتاق همديگر را مي چسبيديم ومرهم درد همديگر بوديم. به حرف هايم مثل آن قديم ها خوب گوش مي داد و مي دانست كه چرا از از اينجا مونده از اونجا رونده شده ايم. از زندگي جديد و پر دق دق اش مي گفت كه آزادي عمل سابق را ندارد و وقت مطالعه و كتاب خوندش كه تنها دل خوشي اش بود كم شده است. و اينكه چه شئوناتي را بايد بيشتر رعايت كند و يا چگونه خود را از قيد و بند ها رها مي كند
وقتي صحبتمان تمام شد، از خودم پرسيدم گوشي همراه در دستم چي مي كند

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

دوستي ناگهان از ميانمان رفت. او كه من را با دنياي حقيقي آشنا كرد و به من درس زندگي آموخت، ناباورانه رخت از اين دنيا بست. من كه نبودن او را هيچ وقت باور نخواهم كرد، با ياد وي در كوچه پس كوچه هاي قديمي اصفهان سير مي كنم
دوستي است كه مدت هاست كه از دست داده امش و فقط به دنبال خبري از سلامتي وي هستم. او من را با معناي تعهد آشنا كرد. او كه مرا شاگرد ضعيفي مي ديد، دگر درب مكتب قلبش را بر من بست. او به اين نكته پي نبرد كه بررسي مفاهيم تئوري در دنياي واقعي بس پيچيده تر از آن است كه در كتب عهد عطيق بيان شده است. اي كاش مي شد فيلم بيست انگشت از مانيا اكبري را بهش پيشنهاد كنم
دوست قديمي را در آن طرف آب ها يافتمش كه پانزدهمين نفر از جمع هم دوره اي هاي دبيرستان اژه اي بود كه سنگر را رها كرده است

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد

یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی​گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال​هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده​اند
کس به میدان در نمی​آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی​سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی​داند خموش
از که می​پرسی که دور روزگاران را چه شد
آلبوم بيداد محمدرضا شجريان به آهنگسازي پرويز مشكاتيان و با اين شعر زيباي حافظ شنيدني است

یکشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۶

چين كوور

فعلا در حال و هواي خودم گيج مي زنم و رايانه ام نم كشيده. از اعمال اين ملت در عجبم و از روزمرگي شان در حيرت. ايرانيان روشنفكر يا در حال شمردن صفر هاي خانه هاي اعياني چند مليون دلاري خود هستند و يا به دنبال پيش خريد پنت هاوس كه رو به اقيانوس منظره دارد. در شهر جوان و كودك كم مي بينم و در دانشگاه غير چيني! وقتي به دانشگاه يو بي سي رفتم احساس كردم كه به دانشگاهي در چين رفته ام كه چند نفر انگشت شمار غير چيني در آنجا مشغول به تحصيلند. حالا مي فهمم كه چرا تابلو و علامت هاي فرودگاه به زبان چيني هم بود. اما هنگام ورود غافل ازاين بودم كه يك سوم جمعيت اين شهر را چيني ها رقم مي زنند
روزنامه ها(هفته نامه ها) و مجلات فارسي شهر كه ديدني است. اتفاقا اسم يك ازهفته نامه ها ديدنيها است. آن ها حاوي مقالات صد سال پيش وب سايت ها، وب لاگ ها، روزنامه ها و مجلات فارسي هستند كه عينا كپي برداري شده اند. اكثر صفحات، تمام صفحه يا سه چهارم صفحه به تبليغات خريد، پيش خريد، وام مسكن و عكس هاي ريل اسيتورهاي محترم و محترمه اختصاص دارد. در ونكوور شغل اول هموطنان عزيزمان از پيتزا فروشي و بقالي به حرفه ريل استيتور(همون دلال خودمون) ارتقا يافته كه خود در خور توجه است. تبليغ بيده هم كه جاي خود دارد كه طرز استفاده و امكانات آن با شرح جزييات بيان شده كه مبادا ملت غيور پرور كالري زيادي در رساندن دست شريفشان به ماتحتشان مصرف كنند. تب استقلال و پرسپوليس اينجا هم داغ است و يكي ديگر از صفحات مجلات را اشغال كرده است. كلاس هاي خصوصي در دروس مختلف هم اينجا يافت مي شود. جاي قلم چي خالي
شايد الان با يك هفته اقامت در اين شهر، تصميم گيري بس عجولانه باشد، اما اينجا را براي خود مكاني مناسب جهت سكنا گزيدن نيافتم. فعلا در بازگشت به كلبه ام در هلند روز شماري مي كنم تا كوله بارم را از آنجا هم ببندم و آواره شهري دگر شوم

سه‌شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶

I was born tomorrow
today i live
yesterday killed me

Parviz Owsia
Iranian writer

ترنج

گفتا من آن ترنجم، کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی، لیکن به دست نایی

گفتا تو از کجایی، که آشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی، از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری، کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت، دارم سر گدایی

گفتا به دلربایی، ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل، در بزم دلربایی

گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی، هم اوت رهبر آید

گفتم که نوش لعلت، ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن، کاو بنده‌پرور آید

!پي نوشت: آلبوم داغ محسن نامجو، هيزم تابستان سردمان شد

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶

!فاحشه فكري

كوپن كوچ مجدد من دوباره اعلام شد. صبح زود، اول وقت، خيلي ها زودتر از من جلوي درب سفارت صف كشيده بودند. مثل بازي پرسپوليس و استقلال كه ملت براي تهيه بليط از چندين روز قبل زندگي اشان را رها كرده و با پتو و زنبيل غذا پشت ميله ها اتراق مي كنند كه كاغذ سرنوشت خود را مهيا كنند. همه مدل تماشگر و تماشگرنمايي ديده مي شد كه براي جامه عمل پوشاندن به روياهايي كه از كودكي با خودشان يدك مي كشيدند، خود را ملزم به هر كاري مي كردند، حتي ...! گاهي بعضي از صف جلو مي زدند و تقلب مي كردند. و چه افراد ديگر كه چند دقيقه قبل از بازي با بليط جايگاه وي‍‍‍‍‍ژه سر مي رسيدند، آن مرفهيني كه در ازاي پرداخت پول بيشتر، از چنيدن روز قبل شب ها خواب راحتي داشتند وهيچ نگراني بابت تمام شدن بليط ها يا خريدن بليط هاي طبقه دو پشت دروازه ها، آن هم در آن روز هاي سرد و باراني نداشتند. اين هم تقلبي ديگر. ساعت يك بعد ظهر شده همه بليط در دست، بعد از كنترل از ميله ها رد مي شوند و به دنبال صندلي يخ زده خود مي گردند. درگيري همچنان بين اين تماشاچيان تا پايان نيمه اول ادامه دارد چه بسا كه خيلي از آن ها براي محكم كردن صندلي خود، رنگ عوض مي كنند و حتي شعارهايشان به حمايت از تيم مقابل تغيير مي كند و جايگاهي درآن طرف ورزشگاه مي يابند. تماشاچيان حريف رسوم مهمان نوازي را خوب بلدند و به همه مودبانه خوش آمد گويي مي كنند و تي شرتي رنگين تحفه مي دهند. بازي به دقيقه نود رسيده، وقت اضافه هنوز اعلام نشده، و نتيجه هنوز قابل تغييره، ولي ورزشكاه ديگر تقريبا يك رنگ شده است. رنگ و آب تي شرت هاي رنگين، روياي كودكي قناري ها را خوب در خود حل مي كند

كاوه يغمايي - يكي بايد بگه

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

فرار


پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

-0-

قدم اول را برداشتم. تكاليف درس اول را به خوبي را انجام دادم. غرور خرد شده ام را ريز ريز كردم. فارغ از اينكه چه در مورد من فكر خواهند كرد. به قصد مشورت كاسه فكرم را در كف دستش خالي كردم. خودت بهم گفتي كه گاهي زندگي آدم را مجبور مي كنه كه عوض بشه، چون خودش هم عوض مي شه، از خيلي نظر ها، در مقابلش مقاومت نكن، هر چي پلاستيكي تر باشي باشي كمتر مي شكني! اما من به هيج وجه انعطاف پذير نيستم، نمي خواهم كه باشم، نه ننه نه، مي خواهم كه باشم اما نمي توانم، نمي دانم، فقط مي توانم همچون سخت پوستي، جلدي نو براي خود بسازم. من
.هم ديوار شيشه اي دلم را شكستم كه از نو بسازم. تا همه چيز را از نو شروع كنم
!از صفر

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

!اسهال سخن، يبوست فكر

ساعت هفت صبح با خبر خوش غافل گيرم شدم
ساعت چهار
بعدظهر پشت كامپيوتر در دانشگاه چرت مي زدم
ساعت هفت
عصر از خستگي بيهوش شدم
ساعت هشت عصر با رگبار تلفن و موبايل بيدار شدم
ساعت دو بامداد ياد پنچري دوچرخه افتادم، دست به كار شدم ولي فهميدم كه كار از كار گذاشته و بايد تيوبش را عوض كنم
ساعت چهار بامداد آخرين صفحه كتاب بيگانه را خواندم
ساعت هشت صبح دوباره با خط 11 قدم زنان راهي دانشگاه شدم

پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶

!غصه نخوري ها
...باشه، اما غصه داره من را مي خوره

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

... ميم مثل مادر، پ مثل

در حالي كه با تلفن صحبت مي كرد، نمي توانست خودش را كنترل كند، اشك هايش بر گونه اش سرازير شدند، گوله گوله. زبانش بند آمده بود. در مقابل خبري كه از پدر شنيده بود زار مي زد، زار زار. قلبش به تپش افتاده بود، صداي تاپ وتوپش را مي شنيد، دوپ دوپ. اما نفسش در سينه حبس شده بود، گويي اصلا نفس نمي كشيد. بدنش هم فلج شده بود، قادر به تكان دادن و چرخاندن زبان در دهنش نبود، فكش قفل شده بود. دست و پايش را نمي توانست تكان دهد تا از پوست كهنه اش بيرون بجهد. فلج شده بود. عضلات صورتش هم از اين قائده مستثني نبودند، لال شده بود، لاااال. وقتي خواست كه حرف بزند، صحبت هايش اصلا واضح نبود. حرف زدنش با گريه كردن فرقي نداشت، هق هق. اما مادرش متوجه شده بود كه هق هق پسرش از قدر شناسي
!است

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

I followed a three days course last week about safe handling of radioactive materials and sources to get the certificate 5B. It is obligatory for coworkers and students who are going to work in a radio-nuclide laboratory.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

بعد از دو ماه، از امشب قبل از خوابيدن، خواندن آناكارنينا را ادامه مي دهم. چيزي به آخرش نمونده. تو فكرم كه بعدش چي بخوانم؟

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶

شروعي تازه در

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

خودسانسوري

مي نويسي و پاك مي كني
خاطرات قديمي ات را پاره مي كني
،چاره اين نيست
الهي دل خوشي باشه پناهت

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل​های روان ما را بس
مست و آشفته ز خرابات خويش

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

نور مهتاب

نگو مي ترسي
چرا مي ترسي؟

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

كارنامه 5 سال و 5 ماهه

اون موقع چي فكر مي كردم و چه گذشت و چند ساله ديگه به حالم چگونه خواهم
!نگريست
ياد اولين روز كه بر روي چرخ از سربالايي دريان لان به سمت دانشگاه مي رفتم
...و
و امروز وقتي از سرازيري دريان لان پايين مي آمدم، آسمان بدون هيچ كدورتي آبي
:) بود

چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶

من از آن روز که در بند توام آزادم

محسن نامجو، آهنگ زلف بر باد، آوازي متفاوت، زهرا امیرابراهیمی، ويدويي عجيب، گنگ، نامفهوم، شما چي؟
براي شنيدن زلف بر باد
اينجا ، براي ديدنش هم اينجا
(BBC)موسیقی به سبک محسن نامجو
(ای خاطره‌ات پونز، نوک تیز ته کفشم(راديو زمانه-
متن، گفتگو
(محسن نامجو(
ویکی پديا
پ.ن. نمي دانم چرا لينك گفتگو راديو زمانه (ای خاطره‌ات پونز، نوک تیز ته کفشم) درست كار نميكنه. در صورت بروز مشكل، ادرس زير را در آدرس بار اينترنت اكسپلرر كپي كنيد http://www.radiozamaneh.org/podcast/programs/20070205_namjoo.mp3

سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۶

اين هفته با هر كي كه دم دستم بود قرار گذاشتم تا تكليف اين چند ماه باقي مانده درسم و مخصوصا كار آموزيم را روشن كنم. امروز اولين ملاقات را داشتم. عجب فكي داره اين يان رامباوت، يك ساعتي باهام صحبت كرديم، من يك كلمه حرف ميزدم، يان 5 دقيقه حرف مي زد. گفت كه چرا زودتر نرفتم پيشش و با اين حال گفت كه اصلا دير
!نشده و خبرم مي كنه. اگه جور بشه چي ميشه
اداره مهاجرت هم لطف كرد و بعد از 9 ماه از ارسال مدارك، كارت اقامتم را با كلي اعصاب خوردي براي 5 ماه آينده تمديد كرد. خداييش چه جوري دلشون مي ياد با ما اين چنين كنند، اين 3 ماه آخر يك شب با خيال راحت نخوابيدم اما جالبيش اين جاست كه اين چند وقته راندمان كارم نسبتا خوب بود. يكي نيست به اين ها بگه نمه رفتن، اين كارت جز جلا دادن به كيفم به چه دردي مي خوره
اينجا هنوزسبزي بهار ديده نمي شه، ولي هوا از ديروز يك كم گرم تر شده، صداي پرنده ها به گوش مي رسه اما اون چيزي نيست كه من انتظارش را داشتم، با اين وجود از دلم زمزه هايي به گوش مي رسه انگار صداي جوانه زدن شكوفه هاي اميد است كه
.پيام آوراني بي ريااند
چرا هوا اينجوري شده؟ چرا اين قدر مي خوابم؟ چرا سرم درد مي كنه؟ اين هم از مزاياي بهار، كه ما را مورد عنايت قرار داده

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش
اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

نوروزتان پيروز، هر روزتان نوروز

چيزي به تحويل سال نو نمانده، سالي كه مانند سال هاي نو گذشته ارزش به سزايي در زنده كردن زندگي ام داشته و اميد به تحولم را زنده كرده. سال نويي كه مانند سال هاي نو گذشته، مهمترين سال زندگي ام قرار بود باشد اما جايش را به سال هاي نو بعدي داده. امسال نيزبا هزاران آرزو به پيشوازش مي روم و سلامتي و آرامش را
!براي همگان آرزومندم

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

جشن نوروز نزديك است، اما اينجا كه هيچ بويي از بهار نمي ياد، درخت ها هنوز جوانه نزدند و گل ها هم شكوفه نكردند. كسي ماهي قرمز نمي فروشه! آيا كسي گندم يا عدس سبز كرده؟
ديروز بعدظهر چنان باراني آمد كه تا فيها خالدون من خيس شد، من بدبخت هم با يكي از استاد ها كه از ماه پيش هماهتگ كرده بودم، قرار مهمي داشتم. ديروز صبح هوا خيلي عالي بود، آفتاب بود، نسيم ملايمي مي آمد و دريغ از يك لكه ابر. من هم با اين تجربه سنگينم درغيرقابل پيش بيني هواي اينجا، كاپيشن بي كلاهم را پوشيدم و نه چتر و نه كلاهي همراه خودم بردم. آزمايشگاه صبح خيلي طول كشيد و تا ساعت 12:30 دستم بند بود، در حالي كه ساعت 1:15 هم قرار داشتم. وقتي كه سوار رخش دو چرخم مي شدم، باران نم نم و رومانتيك مي باريد ولي هر ركابي كه من مي زدم به شدتش اضافه مي شد و من هم بايد از ته خيابان هار وخ به دراين لان(بالاي تپه) مي رفتم و حدود بيست وپنج دقيقه اي راه بود. وقتي به ساختمان شيمي رسيدم، به جايي كه از آسمان بارون بياد از لباس هاي من آب مي چكيد. قيافم با اين مو وريش هاي خيس، و شلوارم كه رنگش از خيسي كاملا مشكي شده بود، ديدني بود. اما ملاقتم خيلي خوب
!پيش رفت
هفته پيش يك خانه تكاني اساسي كردم. كلي كاغذ، جزوه و كتاب هاي كه نياز نداشتم را گذاشتم بيرون، پنجره ها را تميز كردم، همه جا را سابيدم، ديگه صداي جارو برقي در آمده بود، آخه كيسه اش پر شده بود! اما خانه تكوني براي نوروز نبود، به خاطر مهمان هاي عزيزم است كه قراره بياند پيشم و ششمين نوروز غربت من را با هم تحويل
.كنيم

شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵

آن تصميمم از تنهايي نبود
آن زمان حالم به ز حال بود

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

جيغ


The Scream by Norwegian artist Edvard Mun(1863-1944)

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

خيانت

،داغون ميكنه آدم را
آيا تا به حال داغون شدي؟
آره
چند بار؟
يك بار
فقط؟
!يك بارش را فهميدم
پ ن: پارسال همين موقع ها بود

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵

!روزهاي پر فراز و نشيب

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی​غشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استاده​ام چو شمع مترسان ز آتشم
حافظ

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

!پيچيده و مشكل

اينكه مجموع دايره و مربع مي شه بيضي، شكي نيست. اما به شرطي كه دايره و
مربعي وجود داشته باشه! مهم نيست كه كي دايره است و كي مربع، مهم اين كه
.حاصل جمعشان بيضي بشه. فقط همين! به همين سادگي و راحتي
!به همين سادگي، پيچيده است و به همين راحتي، مشكل
نااميدي، نه
يك جور خستگيه

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۵

،فريادهاي بي صدا
!فقط گوش خودم را كر خواهد كرد

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

خيال يا هوس؟

آره؟
نه؟
فقط كاشكي به جواب اين سوال مي رسيدم
!من كه سوالي نپرسيدم
اصلا سوالم چي بود؟
...آهان يادم آمد، اما
...اما
اما نمي تونم بگم
...آخه
!آب در هاون مي كوبم، من كه اصلا حق انتخابي ندارم

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

English Lesson

!ها بيشتركار كنيدverb دانش آموزان با سليقه، روي
اينجا را كليك كنيد

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۵


شام غريبان - شوش دانيال
منبع: ايسنا

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

،براي کشف اقيانوس هاي جديد بايد شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشيد
!اين جهان، جهان تغيير است نه تقدير
لئو تولستوی

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

پاكان ستم زجور فلك بيشتر كشند
گندم چو پاك گشت خورد زخم آسياب
!آخرين سرمشقي كه در دوازده سالگي، از پير فرزانه به يادگار گرفتم

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

!لحظه شماري مي كنيم

چه خواهيم وچه نخواهيم زمان مي گذرد و زمان جمع بندي و تحويل كار فرا مي رسد. آرزوي فرار و رهايي از يك آزمون و يا پرو‍‍ژه سخت جايش را به كارهاي سنگين تر
.و طاقت فرساتر مي دهد
با همه اين اوصاف، در پي به پايان رساندن اين مقطع تحصيلي و در صدد شروع
!آغازي دگرم. آغازي كه انتها نخواهد داشت

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

!دو قدم به جلو

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

قهوه خانه چاه حاج ميرزا، ميدان نقش جهان - نصف جهان
.چون از شهري مي گذشت كه مردم خوش پوشي داشت لبانش به سرزنش مي آمد
. بازرگانان را گرفتار داد و ستد مي ديد و شهر ياران را در پي شكار
ماتمداران را بر سر مردگان گريان مي يافت و روسپيان را بازارياب پيكر خويش. پزشكان را در كار پرستاري بيماران مي ديد؛ مهرورزان را مي ديد كه مهر مي ورزند و مادران را كه كودكان خويش مي نوازند و اين همه درخور نگاهي گذران نيز نبود. همه چيز دروغ بود، و از گند دروغ بويناك، اين ها همه گمان بيهوده ي دريافت و
.خوشي و زيبايي بود. همه در راه تباهي ناگزير بودند. جهان تلخ كام بود، زندگي درد
سيذارتا، نوشته هرمان هسه