یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

انتظار بی پایان

منتظرم، منتظر یک پیغام یک زنگ تلفن یک ایمیل
سال هاست که از این انتظار می گذرد

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

یک روزی خوب میاد، من این را می دونم

کلی حرف دارم که بگم، نمی دونم از کجا شروع کنم. دوباره استرس آمده به سراغم، ورزش و پروپانولول هم آرومم نمی کنه. چندین مشغله درسی و کاری و اقامتی و مهاجرتی و ادامه تحصیل، همه و همه تو هم گره خورده اند. با این حال امیدواری ام برای گذراندن امتحانات ورودی و گرفتن پذیرش دانشگاه خیلی بیشتر از گذشته است.ْ
از خیر اون داستان کوتاه اروتیک که قرار بود بنویسم هم گذشتم، در حقیقت نیمه کاره رها کردم. شاید روزی داستان را تمام کردم و در اینجا به نمایش گذاشتم.
تابستان امسال یک سفر دور و دراز در پیش دارم، سفره یک ماهه برای کمک داوطلبانه به مردم کشورهای در حال توسعه . جایش هنوز قطعی نشده .برنامه اش که مشخص شد جزئیات سفر را منتشر خواهم کرد. در صورت تمایل به همسفر شدن من را مطلع نمایید.