جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

هر که بیدار است او در خوابتر
هست بیدارش از خوابش بتر
هر که در خواب است، بیداریش به
مست غفلت، عین هشیاریش به
چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو در بندان ما
مولوی

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

چه جوری می شه احساس خوشحالی همراه با گریه ناشی از آن را توصیف کرد؟
کوچه باغ آرزو: گریه خود توصیفی ست بر آن حس خوشحالی -

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

باید مدتی از حرکت باز ایستیم، و زندگی خود را مرور کنیم. اگر این کار را
! داوطلبانه نکنیم، زندگی ما را مجبور خواهد کرد که این چنین کنیم
کتاب " بیگاری بس است" اثر پیمان آزاد
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
احمق است آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
مولوی

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

باید بگذارمش گوشه خیابان -
فقط چهار سال توانست تحمل کنه گوشه تنهایی اتاقم را -
یا گوشه تنهایی اتاقم، اون را. به هر حال رابطه دوطرفه است -
این وسط هم وظیفه آوردن و بردنش افتاده رو دوش من -
انگار اینجا وسیل خانگیشون هم تاریخ مصرف داره، قابل تعمییر هم که نیست قابل تعمیر هم که باشه باید به اندازه قیمت نویش خرجش کرد

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

...اما این نیز بگذرد
اینجا من فقط تنها نیستم
...تنهایی هم

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

به تو کی می رسم ای آرزو ؟
من با امید در راهم

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

به خانه شون رفتیم. برای خداحافظی رفته بودم. هوا داشت آروم آروم تاریک می شد. زنگ را زدم اما کسی جواب نداد. منتظر شدیم. چندین بار این کار را تکرار کردم اما بی فایده بود. زنگ نگهبانی را زدم اما او هم جواب نداد. انگار قسمت نبود ببینمش. هر چی با خودم فکر کردم که این رستم و سودابه کجا رفته اند مغزم اصلا کمک نمی کرد. آخه رستم دیگه داشت کم کم پا به سن می گذاشت و تا آنجا که یادمه، سه یا چهار سال پیش که دیده بودمش، قوزکمرش دیگه بیرون زده بود و کمرش بر اثر فشار زندگی دیگه شکسته و خم شده بود و آرام و کمی با نا تعادلی راه می رفت. آخر ریپ زدن قلبش، که سی سالی باهاش دست و پنجه نرم می کرد، مغزش را بی نصیب نگذاشته بود و لخته هایی را به سوی مغزش سرازیر کرده بود که همین باعث سکته مغزی وعدم تعادلش می شد. اما آن قدر نبود که نتونه راه بره، بلکه کژ دار و مریز
. راه خودش را پیدا می کرد
با کی کار داشتید؟ صدای نگهبان آپارتمان بود که از تو کوچه سرو کلش باز شد
آقا آیفون ها خرابه؟
نه
پس چرا کسی در را باز نمی کنه
خوب حتما نسیتند
غیر ممکنه
غیر ممکن، غیر ممکنه
در نهایت با کلی چک و چونه در را برایمان باز کرد. با آسانسور رفتیم طبقه هفتم. زنگ را زدم. صدای تلوزیون از تو خانه می آمد. خیالمان راحت شد که حتما در خانه هستند. دوباره زنگ را زدم اما کسی در را باز نکرد. ناگهان صدای تلوزیون قطع شد. ولی باز هم کسی به پیش وازمان نیامد. گفتیم شاید در وضعیتی نیستند که از ما پذیرایی کنند یا اینکه رستم تنهاست و ترجیح میدهد که در را باز نکند. مهرنوش در فکر یادداشتی افتاد که بر روی در بچسباند و آمدن ما را به آنها تفهیم کند. در کیفش باز کرد و مشغول به گشتن تکه کاغذ و قلمی در بازار شام کیفش شد و کیفش را از این رو به آن رو می کرد. در همین حین که بحث بین من و مهرنوش بالا گرفته بود و من داشتم با صدای بلند پرخاش می کردم و می گفتم: پس در این کیف نفتکشت چی یافت میشود؟ یهویی درب غیژ غیژ کنان باز شد و نوری از لای در به بیرون جهید
خودش بود، خود رستم بود
وای خدای من، باورم نمی شد چه قدر پیر و شکسته شده بود. با آنکه دستش را به در گرفته بود خودش را به زحمت سر پا نگه می داشت. سلام کردم و در آغوشش گرفتم و باهاش روبوسی کردم. صورتش مثل سابق سه تیغه بود و بوی عطر می داد. در حالیکه دستم را محکم گرفته بود، با اشاره، من را به اتاق کوچک خانه شان سوق داد. آرام آرام حرکت می کرد. خیلی ضعیف و لاغر شده بود. معنی واقعی پوست و
.استخوان را آن موقع فهمیدم
به اتاق رسیدیم. به آرامی روی مبل نشست. احوالم را جویا شد. به زحمت صحبت می کرد و گویی زبانش در دهنش سنگینی می کرد. گوشم را تیز کردم که صحبت هایش
.را خوب بشنم. بهش خوب نگاه می کردم باورم نمی شد همان رستم سابق باشد
! بهم گفت نگاه کن چه قدر پیر شدم
من که از این رسم روزگار بهت زده شده بودم، فقط به رستم نگاه می کردم، زبانم اصلا قادر به چرخیدن در دهانم نبود
می گفت که سودابه به دیدار نوه کوچکترشان سروش رفته. رو به مهرنوش کرد گفت که تلفن را بهم بده تا بهش زنگ بزنم و بگویم شما آمدید. گفتیم نه، نمیخواهیم مزاحم
. سودابه جان شویم
دستانم را گرفت و فشرد و گفت چه قدر بزرگ شدی، دیگر مرد شده ای. همان موقع دولا شد و روزنامه که روی زمین بود را برداشت و جدول کامل شده ای را نشانم داد، بهم گفت نگاه کن همه اش را خودم حل کردم، و ادامه داد و گفت مغزم هنوز کار
. می کنه
کلی دلم براش سوخت. یاد روزگار بچهگی ام افتادم که همیشه عیدی خوبی ازش می گرفتم و روز اول عید جز اولین کسانی بود که می رفتیم خانهشان. مردی چهار شانه و با قد و قامت رعنا. اسم رستم بی جهت برایش انتخاب نشده بود و به حق لایقش است. خوش سخن و شیرین زبان بود. رستم در اوان جوانی درس را فدای کار کرده بود و با ذوق هنری که داشت به قلم زنی و مینا کاری قابلی مبدل شده بود. اما با این وجود اهل مطالعه و کتاب هم بود و اطلاعات عمومی بالایی کسب کرده بود. بی جهت نبود
. که آن جدول را با خودکار و بدون خط خردگی حل کرده بود
سیگاری برداشت و به زحمت روشن کرد، دیگر نمی توانست حتی یک پک به سیگار
بزند، شش هایش دیگر جان نداشت و انگاری دود سیگار از دهانش پایین تر
. نمی رفت
من فقط سعی می کردم چهره رستم ر به خاطر بسپارم و دیگر هیچ
از رستم خداحافظی کردیم و من جلوتر از مهرنوش از خانه خارج شدم. قدم هایم را تند کردم تا کمی از خانه شان فاصله بگیرم. ناگهان بغضم ترکید و هیچ چیز جلو دارم
!نبود. باورم نمی شد. فکر نمی کردم رستم ها هم پیر می شوند آن هم به چنین وضعی
به خودم گفتم کاشکی زودتر به دیدنش آمده بودم، اما ای کاش اصلا رستم را به این
! شکل نمی دیدم