جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷

واژه ها هستند
وحرف براي گفتن بسيار
اما گوشي نيست
گوش زياد است اما نه براي شنيدن
و نه براي شنيدن حرف هاي من

از همه چيز بريده ام و
با احساسات له شده و قلبي شكسته، نا اميدانه دل به گوشه افسردگي سپرده ام و شب ها را آنجا با چشمان باز به صبح مي رسانم. صبح ها در اتوبوس و سر كلاس مي خوابم و عصر ها براي لقمه اي نان عرق مي ريزم. بدون انگيزه و هيجانات روز ها و هفته ها در پي هم مي گذرند و كبوتر بي پر و بال من حتي سايه كساني را كه فقط يك هفته ابراز لطف كردند را نمي بيند

نزديك ترين و صميمي ترين دوست زندگي ام رخت از اين دنيا بست و عليرغم ميل باطني ام به علت كندي عملكرد سفارت نتوانستم براي آخرين بار گرمي دستانش را احساس كنم، در آغوشش بگيرم و گونه اش را ببوسم. شايد چند كلامي حرفي مي زديم و با هم به اين زندگي بي مروت جانانه مي خنديديم. ياد آن روز ها بخير كه با گرمي نگاهش مرا آرامش و اميد واري بود و هزاران پند در آن نگاه خفته. بيش از شصت روز از آخرين باري كه صدايش را شنيدم مي گذرد، و او هميشه پيش من و در قلب و ذهن و جان من، زنده باقي خواهد ماند
در اين زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای اين همه نابابور خيال پرست؟
به شب نشينی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

رسيده ها چه غريب و نچيده می افتند
به پای علف های هرزه باغ کال پرست

رسيده ام به کمالی که جز اناالحق نيست
کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
محمدعلي بهمني