سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

!اسهال سخن، يبوست فكر

ساعت هفت صبح با خبر خوش غافل گيرم شدم
ساعت چهار
بعدظهر پشت كامپيوتر در دانشگاه چرت مي زدم
ساعت هفت
عصر از خستگي بيهوش شدم
ساعت هشت عصر با رگبار تلفن و موبايل بيدار شدم
ساعت دو بامداد ياد پنچري دوچرخه افتادم، دست به كار شدم ولي فهميدم كه كار از كار گذاشته و بايد تيوبش را عوض كنم
ساعت چهار بامداد آخرين صفحه كتاب بيگانه را خواندم
ساعت هشت صبح دوباره با خط 11 قدم زنان راهي دانشگاه شدم

پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶

!غصه نخوري ها
...باشه، اما غصه داره من را مي خوره