دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

... ميم مثل مادر، پ مثل

در حالي كه با تلفن صحبت مي كرد، نمي توانست خودش را كنترل كند، اشك هايش بر گونه اش سرازير شدند، گوله گوله. زبانش بند آمده بود. در مقابل خبري كه از پدر شنيده بود زار مي زد، زار زار. قلبش به تپش افتاده بود، صداي تاپ وتوپش را مي شنيد، دوپ دوپ. اما نفسش در سينه حبس شده بود، گويي اصلا نفس نمي كشيد. بدنش هم فلج شده بود، قادر به تكان دادن و چرخاندن زبان در دهنش نبود، فكش قفل شده بود. دست و پايش را نمي توانست تكان دهد تا از پوست كهنه اش بيرون بجهد. فلج شده بود. عضلات صورتش هم از اين قائده مستثني نبودند، لال شده بود، لاااال. وقتي خواست كه حرف بزند، صحبت هايش اصلا واضح نبود. حرف زدنش با گريه كردن فرقي نداشت، هق هق. اما مادرش متوجه شده بود كه هق هق پسرش از قدر شناسي
!است

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

I followed a three days course last week about safe handling of radioactive materials and sources to get the certificate 5B. It is obligatory for coworkers and students who are going to work in a radio-nuclide laboratory.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

بعد از دو ماه، از امشب قبل از خوابيدن، خواندن آناكارنينا را ادامه مي دهم. چيزي به آخرش نمونده. تو فكرم كه بعدش چي بخوانم؟

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶

شروعي تازه در