یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

تا حالا به عمق دوستي امان پي نبرده بودم، گويي جلويم نشسته بود و با من حرف مي زد. مثل سابق صريح و شفاف صحبت مي كرد و چه حرف ها و درد و دل ها كه نكرد و نگفت. به ياد روزهاي كه با هم به شب مي رسانديم و شب هايي كه بر اثر كوچكترين اتفاقي پاشنه در اتاق همديگر را مي چسبيديم ومرهم درد همديگر بوديم. به حرف هايم مثل آن قديم ها خوب گوش مي داد و مي دانست كه چرا از از اينجا مونده از اونجا رونده شده ايم. از زندگي جديد و پر دق دق اش مي گفت كه آزادي عمل سابق را ندارد و وقت مطالعه و كتاب خوندش كه تنها دل خوشي اش بود كم شده است. و اينكه چه شئوناتي را بايد بيشتر رعايت كند و يا چگونه خود را از قيد و بند ها رها مي كند
وقتي صحبتمان تمام شد، از خودم پرسيدم گوشي همراه در دستم چي مي كند

هیچ نظری موجود نیست: