شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹

چه زجر آوره وقتی تو تنهایی خودت، نه صبح و نه شب نتوانی به تنها دل خوشی ات که گوشه اتاق افتاده دست بزنی و یا اینکه باهاش یک آهنگ و یک ریتم ساده ای را بنوازی
از کابوس این همسایه پایینی، یک رو سری برای دف ام آماده کرده ام و صدای پر هیجان دف را با لباسی که بهش می پوشانم خفه می کنم و آرام ساز می زنم
وقتی صدای در راهرو می آید، به سمت در می دوم و و از چشمی به انتظار مامور امنیتی ساختمان می مانم و تا یک روز گرم آفتابی دیگر صبر می کنم

هیچ نظری موجود نیست: