دو هفته اي است كه آمدم ايران، با ديد و نگاه دگر، جهت نيل به اهداف تازه. ديدار خانواده و بهبود كسالت پدر من را شگفت زده كرد. بيكاري و بخور و بخواب زياد ديگر جذابتي برايم ندارد. هوا هم كه اين قدر گرمه، كه شهر را در نيمي از روز تعطيل نگه مي دارد. كتاب هاي ارزشمند كتاب خانه پدر وخريد ديگر كتب با قيمت ارزان مرحمي بر اين جسم بيكار ما نهاد. در اين حين ورود دوست هلندي، بازديد وي از اصفهان، من را از الافي در آورد. ولي حادثه كه ديشب براي او اتفاق افتاد ما را نصفه جان كرد. انتقال سريع او به بيمارستان و دلداري پزشكان و بهبود حال وي خيال ما را راحت كرد. بيچاره سه روز بود كه به ايران آمده بود اما حمله تشنج ديشب، همه كاسه و كوزه را شكست و شايد بهتر باشد برنامه اي سبكتر از آنچه كه من و دوستم براي او ريخته بوديم، دنبال كند. اما خوب، اصفهان و حواشي آن اين قدر جاي ديدني دارد كه او را قطعا يك هفته ديگر مشغول نگه مي دارد و او را از رفتن او به يزد و شيراز و ديگر شهرهاي قديمي ايران بازخواهد داشت
ديشب گوشه اي ازمهارت پدرم در تشخيص و درمان بيماران ازجمله اين رفيق هلندي، را ديدم، كه با اين چنين امكانات كمي قادر به تشخيص و درمان بيماران است. ديشب از شدت خوشحالي و احساس غرور خوابم نبرد. با همه اين اوصاف، لذت كنار پدر
! و مادر بودن چه لذتي است كه از خود دريغ كرده ام
! و مادر بودن چه لذتي است كه از خود دريغ كرده ام