پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

حكايتي از پائولو كوئيلو

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيل ها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند. زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند. اندك اندك اين عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست درفكرش شكل مي گيرد. وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد، كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد. پاي ما نيز، همچون فيل ها، اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم، غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي، يك عمل جسورانه كافيست

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این داستانت منو یاد این داستانه انداخت :)

دیوار شیشه ای ذهن


یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای
ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای
مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی
داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد،
اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از
غذای مورد علاقش جدا می کرد .
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود
که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی
بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر
اکواریوم نگذاشت .
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار
شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر
بود .
اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش
به ناتوانی .
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا
می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن