در حالي كه با تلفن صحبت مي كرد، نمي توانست خودش را كنترل كند، اشك هايش بر گونه اش سرازير شدند، گوله گوله. زبانش بند آمده بود. در مقابل خبري كه از پدر شنيده بود زار مي زد، زار زار. قلبش به تپش افتاده بود، صداي تاپ وتوپش را مي شنيد، دوپ دوپ. اما نفسش در سينه حبس شده بود، گويي اصلا نفس نمي كشيد. بدنش هم فلج شده بود، قادر به تكان دادن و چرخاندن زبان در دهنش نبود، فكش قفل شده بود. دست و پايش را نمي توانست تكان دهد تا از پوست كهنه اش بيرون بجهد. فلج شده بود. عضلات صورتش هم از اين قائده مستثني نبودند، لال شده بود، لاااال. وقتي خواست كه حرف بزند، صحبت هايش اصلا واضح نبود. حرف زدنش با گريه كردن فرقي نداشت، هق هق. اما مادرش متوجه شده بود كه هق هق پسرش از قدر شناسي
!است
!است