.چون از شهري مي گذشت كه مردم خوش پوشي داشت لبانش به سرزنش مي آمد
. بازرگانان را گرفتار داد و ستد مي ديد و شهر ياران را در پي شكار
ماتمداران را بر سر مردگان گريان مي يافت و روسپيان را بازارياب پيكر خويش. پزشكان را در كار پرستاري بيماران مي ديد؛ مهرورزان را مي ديد كه مهر مي ورزند و مادران را كه كودكان خويش مي نوازند و اين همه درخور نگاهي گذران نيز نبود. همه چيز دروغ بود، و از گند دروغ بويناك، اين ها همه گمان بيهوده ي دريافت و
.خوشي و زيبايي بود. همه در راه تباهي ناگزير بودند. جهان تلخ كام بود، زندگي درد
سيذارتا، نوشته هرمان هسه