دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

ميرم از شهر تو با يه کوله بار از خاطره
دل من مونده پيشت گرچه پاهام مسافره
ميگذره همراه جاده ياد تو از تو خيالم
توي راه دریغ از ابری که بباره واسه حالم
راه ميوفتم بي هدف مقصد راهو نمي دونم
کاش مي شد آروم بگيرم ولي افسوس نمي تونم
کو یه قاصدک تو جاده که بشه همسفر من
من یه قصهم که جدایی شده فصل آخر من
ميرمو گم ميشم آخر تو غروب دشت غربت
نمي تونم که بمونم توي شهر بي محبت

۳ نظر:

ناشناس گفت...

iedereen wordt verliefd lul:) maak je geen zorgen. je ziet haar wel eens weer. chakerim

ناشناس گفت...

راستش تا حالا این شعر رو خیلی شنیده بودم ولی الان به معناش بیشتر فکر کردم. شعر زیبایی است. امیدوارم شاد باشی.

ناشناس گفت...

چی شده ؟ توی این جای زیبا اینجوری قدم نزن با نشاط و لذت .